کد مطلب:152329 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:221

چهل شب جمعه زیارت امام حسین برای تشرف به محضر حضرت بقیة الله
مرحوم حاجی نوری در كتاب نجم الثاقب می فرماید: عالم جلیل، مجمع فضائل و فواضل، شیخ علی رشتی رضوان الله تعالی علیه این قضیه را نقل كردند:

زمانی از زیارت حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام، از راه آب به طرف نجف برمی گشتم و در كشتی كوچكی كه بین كربلا و طویریج، مسافركشی می كرد، نشستم. مسافرین آن كشتی كه همه اهل حله بودند، مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند. فقط یك نفر در میان آنها خیلی باوقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و


لهو و لعب مشغول نمی شد و گاهی آن جمعیت با او درباره ی مذهبش شوخی و استهزاء می كردند و به او طعن می زدند و او را اذیت می كردند! در عین حال آنها در غذا و طعام با او شریك و هم خرج بودند! من از این رفتارشان تعجب می كردم، ولی در كشتی نمی توانستم از او چیزی سئوال كنم.

بالاخره به جایی رسیدیم كه عمق آب كم بود و چون كشتی سنگین بود و ممكن بود به گل بنشیند، ما را از كشتی پیاده كردند. وقتی كه در كنار فرات راه می رفتیم، من از آن مرد با وقار پرسیدم: چرا شما با آنها اینطور با وقار و احترام رفتار می كنید و آنها شما را اینطور اذیت می كنند؟!

آن شخص گفت: اینها اقوام من و همگی سنی هستند. پدرم هم سنی بود، ولی مادرم شیعه بود من خودم هم سنی بودم، ولی به بركت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم!

گفتم: شما چطور شیعه شدید؟ گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی در كنار جسر حله بود. چند سال قبل، برای خریدن روغن از حله همراه با جمعی، به قریه ها و مكان چادرنشینان اطراف حله رفتم و به اندازه ی مسافت چند منزل، از حله دور شدم. بالاخره در آنجا آنچه را می خواستم خریدم و با جمعی از اهل حله برگشتم.

در یكی از منازل كه استراحت كرده بودم، خوابم برد و وقتی بیدار شدم، دیدم رفقا رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام! اتفاقا راه ما تا حله راه بی آب و علفی بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نبود!

به هر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مركبم بار كردم و به دنبال آنها رفتم. ولی راه را گم كردم و در بیابان متحیر ماندم و كم كم از تشنگی و درندگانی كه ممكن بود به سراغم بیایند، فوق العاده به وحشت افتادم، پس به اولیاء خدا! كه آن روز به آنها معتقد


بودم مثل ابوبكر و عمر و عثمان و معاویه و غیر هم متوسل شدم و استغاثه كردم، ولی خبری نشد!

در آن هنگام یادم آمد كه مادر به من می گفت: ما امام زمانی داریم كه زنده است و هر وقت كار بر ما مشكل می شود و یا راه را گم می كنیم، او به فریادمان می رسد و كنیه اش «اباصالح علیه السلام» است. من با خدای تعالی عهد بستم كه اگر او مرا از این گمشدگی نجات بدهد، به دین مادرم كه مذهب شیعه است مشرف می گردم.

بالاخره به آن حضرت استغاثه كردم و فریاد می زدم. «یا اباصالح ادركنی»! ناگهان دیدم یك نفر كنار من راه می رود و بر سرش عمامه ی سبزی مانند اینها (به علفهایی كه كنار نهر روییده بود، اشاره كرد) است. او راه را به من نشان داد و فرمود: «به دین مادرت مشرف شو! سپس فرمود: الان به قریه ای می رسی، كه اهل آنجا همه شیعه اند. گفتم: ای آقای من! شما با من نمی آیی تا مرا به این قریه برسانی؟ فرمودند: «نه، زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می كنند و من باید به فریادشان برسم و آنها را نجات بدهم!» و فورا از نظر غائب شدند.

چند قدمی كه رفتم، به آن قریه رسیدم! با آنكه به قدری مسافت تا آنجا زیاد بود كه رفقایم در روز بعد به آنجا رسیدند. وقتی به حله رسیدم، نزد سیدالفقهاء جناب سید مهدی قزوینی ساكن حله رفتم و قضیه ام را برای او نقل كردم و شیعه شدم و معارف تشیع را از او یاد گرفتم. سپس از او سئوال كردم كه من چه بكنم تا یك مرتبه ی دیگر هم خدمت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات كنم؟

سید قزوینی فرمود: چهل شب جمعه به كربلا برو و امام حسین علیه السلام را زیارت كن! پس از آن، به این كار مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به كربلا می رفتم، تا آنكه شب جمعه ی آخری شد. تصادفا دیدم كه مأمورین برای ورود به شهر كربلا، جواز


می خواهند و آنها این دفعه سخت گیری می كنند. من هم نه جواز و تذكره ای داشتم و نه پولی داشتم كه آن را تهیه كنم و متحیر ایستاده بودم!

مردم صف كشیده بودند و جنجالی برپا بود. هر فكری كردم كه از راهی، مخفیانه وارد شهر كربلا شوم، ممكن نشد. در این موقع از دور حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در لباس اهل علم ایرانی كه عمامه سفیدی بر سر داشتند، در داخل شهر كربلا دیدم!

من پشت دروازه بودم و به ایشان استغاثه كردم. ایشان از دروازه خارج شدند و نزد من تشریف آوردند و دست مرا گرفتند و از دروازه داخل كردند. مثل اینكه كسی مرا ندید! وقتی كه داخل شدم و قصد داشتم با ایشان مصاحبت كنم، ایشان ناگهان غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم.

از این داستان متوجه می شویم كه حضرت امام زمان علیه السلام همیشه به مرقد جد شریفشان حضرت سیدالشهداء علیه السلام توجه خاص دارند و هر كسی كه به زیارت جدشان برود، از او خشنود می شوند و به كمكش می آیند. [1] .


[1] كرامات الحسينيه ج 2، ص 169 به نقل از نجم الثاقب مرحوم نوري قدس سره.